هشتمین ماهگرد
سلام فندق خوشگل مامان
میخوام برات از ماهی که گذشت و روزهای قشنگی که باهم داشتیم بنویسم.
شروع این ماه وزنت 8 کیلو و قدت 71 بود کوچولوی خوش تیپ خودم.
این ماه با طعمهای جدیدتری آشنا شدی عدس ، ماش ، خرما و خواراکیهایی که یواشکی بهت دادیم آلوچه، بستنی زعفرونی ، پسته زعفرونی و.... خدا رو شکر غذا هم خوب میخوری
بای بای کردن ، دست دستی ، سر سری چهار دست و پا رفتن و تازگی هم که از همچی میگیری و بلند میشی . میری جلوی یخچال برای گرفتن کفشدوزکهای روی اون یه دستت رو میذاری و بلند میشی و بعد به دست دیگت نگاه میکنی و هی تو هوا میچرخونیش .
روز 23 اردیبهشت دقیقا مصادف با هشتمین ماهگردت ساعت 3:40 بعد از ظهر بود وقتی من دراز کشیده بودم و شما هم طبق معمول دستات رو روی سینه من گذاشته بودی و وایساده و داشتی میخندیدی یهو دیدم از لثه ات یه کم خون اومد انگار دندون پائین سمت راستت همون موقع جوونه زد و من لحظه جوونه زدن اولین مرواریدت رو دیدم وای نمیدونی چقدر ذوق کردم البته یه کم هم ترسیدم و سریع رفتم پیش بابایی اونم گفت نترس چیزی نیست و بعدش هر چی سعی کردیم از دندونت عکس بگیریم نذاشتی الهی قربونت برم مادر که همش در حال جنب و جوشی
این ماه روز پدر هم بود اولین سالی که بابایی ، پدر شده . دعا میکنم خدا همیشه برامون حفظش کنه سپنتا جونم باید بهت بگم که یه بابای فوق العاده داری و وقتی بزرگتر بشی خودت اینو میفهمی هیچ بابایی رو ندیدم اینطوری با بچش بازی کنه هر لحظه بغلت میکنه میبوستت و قربون صدقت میره در اوج خستگی مثل بچه ها میشه و باهات بازی میکنه فکر کنم وقتی بزرگ بشی دوستات بهت بگن خوش به حالت چه بابای خوبی داری
حمام رفتن و آب بازی رو خیلی دوست داری تا در حمام باز بشه سریع خودتو میرسونی و میری توی حمام